تفسیری بر شعر«نزدیکها دور»
شعر«نزدیکها دور» یکی از بیانهای درونی سپهری دربارهی زن است. میدانیم عشق به زن درآثار سپهری چندان جایی ندارد و هرجا نیز اشارهای به زن نمودهاست، گُنگ و مُبهم و جَسته و گریختهاست. چندنمونه:
بند رختي پيدا بود : سينه بندی بی تاب (صدای پای آب)
زیر باران باید با زن خوابید (صدای پای آب)
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم!
روی زیبا دو برابر شده است (صدای پای آب)
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند (ندای آغاز)
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم، رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش (صدای پای آب)
من از کنار تغزل عبور میکردم
و موسم برکت بود
و زیر پای من ارقام شن لگد میشد.
زنی شنید
کنار پنجره آمد، نگاه کرد به فصل.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید (مسافر)
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود
هیچ آیینهیتالاری سر خوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتّی، مشعلی را ننمود
دور باید شد دور (خانه دوست کجاست)
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه (نزدیک دورها)
یک جا هم که ازمادر و خواهرش با صراحت حرف میزند، تناقضِ احساس خود را با آن ها بیان میکند: سهراب اشک میریزد، آنان میخندند.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت:
موسم دلگیریست.
من به او گفتم:
زندگانی سیبیست.
گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش
تور میبافد، میخواند.
من "ودا" میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری
من اناری را میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم
دانههای دلشان پیدا بود!
میپرد در چشمم آب انار.
اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهای بود
و من دیده به راهش بودم.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگهایم از تپش افتاد.
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی ست
که در انتهای صمیمیتِ حُزن میروید
بیا ذوب کن در کفِ دستِ من جِرمِ نورانی عشق را
و من در طلوعِ گُلِ یاسی از پشتِ انگشتهای تو بیدار خواهم شد
و آنوقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
تو را در سراغاز یک باغ خواهم نشانید (به باغ همسفران)
"شاسوسا"، شبیهِ تاریک من
به آفتاب آلودهام
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین. راهِ زندگیام در تو خاموش میشود.
راهی در تُهی، سفری به تاریکی. (شاسوسا)
**
اما درشعر«نزدیکها دور» سپهری زن را همراهِ ضروری مرد برای رسیدن به معنویت و ملکوت میداند. البته به شرطی که زن، تنها به جسمش ننگرد و درپیِ نمایشِ آن نباشد. وگرنه«نزدیک»هایی خواهندبود که ازهم«دور» هستند این شعر، اگر در وسط صفحه نوشته شود، ازجمله شعرهای «تصویری» خواهد بود؛ یعنی هم شبیه یک درخت است و هم شبیه یک انسان. دوموضوع اصلی شعرهم«زن» و «درخت» هستند. این شعر،چهار بخشِ جداگانه دارد که باهم یک ساختارِ هنری پدید آوردهاند. بخشها را با ستاره ازهم جدا نمودهایم. دربخش اول، سخن از دیدار با زن است. زنی که دَمِ در ایستاده و بدنش مثل همیشه است یا از«همیشگی» ساختهشدهاست. یعنی چه؟ شاید بدنی ازهمیشه زیباتر یا بندنی که همیشه با زیبایی همراه است و برای مرد جاذبه دارد. شاعر نزدیک میرود و چشمهایش از دیدن زیبایی و جذابیت و دلربایی، گشاد میشود. شور وشوقی وصف ناپذیر، فضایی نورانی و آسمانی ایجاد میکند؛ به گونهای که احساس پرواز به راوی دست میدهد. حرف به «پَر» و«شور» و«اِشراق» تبدیل میشود. زن که بر کنارِ در سایه انداختهاست، به آفتاب بَدَل میگردد. آیا رنگِ سپیدِ تنِ زن، یادآور آفتاب نیست؟
شاعر دربخش بعد، به سیاحتِ آفتاب میرود. آفتابِ بندِ اول، درابتدای بندِ دوم تکرار شدهاست اما ازنظرِ معنا دیگر آن آفتابِ پیشین(تنِ زن) نیست. آفتابِ دوران کودکی و بازی و شِن و آب و درخت است. زن و زیباییاش، بهانهای است تا شاعر به زیبایی خاطراتِ خویش(که اشراق و معنویت راستین اوست) سوق دادهشود. سپهری بارها ازکودکیاش چنان یاد میکند که گویی از«بهشتِ گمشده» اش حرف میزند. لاهوتِ سپهری، درکودکیاش نهفته است. دیگرچیزها، حتی زن، از اجزای ناسوت و دنیای جسمانیاند که نقشِ یادآورنده دارند. سپهری هرگز در«زن» نمیمانَد و همواره ازآن عبور میکند، گرچه «عبوری ظریف». دربخشِ اول شعر، «زن» درنقطهی مرکزی قرار دارد و دربندِ دوم، درخت. نزدیکی درخت است که احساس میکند درچندمتری ملکوت قرار دارد. درخت برای سپهری یادآورِ خداست و شاید این نکته را ازقرآن و درخواستِ دیدار موسی(ع) ازخدا برای دیدنش و امر به نگریستن به درخت:«اُنظُر الیالشَجره» گرفتهباشد. پیش از رسیدن به درخت و چندمتری ملکوت، از اشتباههای مُفرّح سخن میگوید. این اشتباه ها نه تنها یادآورِ خطاهای کودکی بلکه دال بر مطالعهی دیدگاه های گوناگون دربارهی شناختِ خدا و ذات او نیزهست که اغلب خطا ولی سرگرم کنندهاند. «چیزهای مَحض» همان پدیدههای ناب است که حاکی از تفکراتِ انتزاعی(فلسفه) یا شهودعرفانی(مراقبه و مشاهده و سیر و سلوک باطنی) است. «آبهای مصوّر» همان نگریستن شاعر درآب است که باعثِ رنگین شدن آن ازطریق انعکاسِ رنگ لباسهای اوست یا زمینهی ذهنی که هربار شاعر نقشی از حقیقت برآن نقش بسته و سپس زُدوده و به نقشی دیگر رسیده است. خلاصه«آبهای مُصوّر» مجموعهای ازتخیلها و تلقّیها و دریافتها نسبت به جهان، انسان و خداست که چون آبی گذرکردهاند. شاعر ازاین مراحل عبورکردهاست: کودکی، بلوغ، اندیشیدن، عرفان و سرانجام«رؤیت» خدا در تنهی درخت: با تنهای ازحضور. سه حضور مطرح است: حضورِ شاعر، حضورِ درخت و حضورِ خدا. البته گاهی هرسه یا هردو«درخت و شاعر» با هم یکی میشوند: حیرتِ من با درخت قاطیشد». گریهاش میگیرد و اشک(حقایقِ مرطوب) با هیجان و بالا رفتنِ نبضش میآمیزد. حقایق مرطوب می تواند درخت و برگها و گیاهان باشند که دیدارِ آنها ضربان نبض شاعر را بالا بُردهاست؛ زیرا درچندمتری ملکوت قرارگرفتهاست. بیتاب میگردد و دلش میگیرد و تاب و تحملِ این«قُرب» را ندارد. مانندموسی(ع) بیهوش نمیشود اما جایی میرود و کاری میکند تا به بیهوشی برسد.
بخش سوم بیان این بیهوشی است. تدبیری که شاعر برای بیقراری و حیرتِ خود یافته، پناه بُردن به «باده» و «وُدکا» و ماست و خیار است. نوشیدنِ آن گلویش را میسوزانَد.
بندپایانی، بازگشت به آغاز شعراست: شاعر از سیاحتِ تنها و سلوکِ باطنیِ خویش برمیگردد و زن را همچنان منتظر مییابد؛ اما این بار، «با بدنی ازهمیشههای جراحت». زن زخمی و دلشکستهاست، تنها غذا خورده و قوطی کنسرو را درجوی آب انداخته که مثل زخمی درگلوی آب آن را میخراشد. یادآوری سوزش گلوی شاعر با زخمی شدن حنجرهی آب و قوطی کنسرو با بطری وُدکا و جراحتِ زن همه باهم یک حقیقت را بیان میکنند: اگرخدا و انسان و جهان یکی و یکسان هستند، امورِ بشری نیز به هم وابسته و به هم پیوستهاند. جراحت حنجرهی آب همان جراحتِ همیشهی زن است. درتنهایی نمیتوان به آرامش و «نیروانا» و اتحاد با خدا و درکِ معنویتِ هستی رسید. تنها دریگانگی مرد و زن و درخت می توان به خودِ ملکوت رسید نه چندمتری آن.
دراین شعر چهاربخشی، زن دربخش نخست و بخش پایانی حضوردارد. دوبخشِ دیگر، بیان فاصلههایی است که میان زن و شاعر فاصله انداختهاست. یکی ازبخش ها وَصفِ سیر و سُلوکِ باطنی مرد و دیگری توصیفِ بادهنوشی اوست. زن درهیچ یک ازاین مراحل، درکنار مرد نیست و همین باعث شده که آن دو«نزدیک» آنقدر«دور» ازهم بمانند.
«نزدیکها دور»
زن دَمِ درگاه بود
با بدني از هميشه.
رفتم نزديك:
چشم، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سايه بدل شد به آفتاب.
***
رفتم قدري در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره هاي خوشايند:
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن،
تا وسط اشتباه هاي مفرح،
تا همه چيزهاي محض.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم.
ديدم قدري گرفته ام.
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.
***
رفتم تا ميز
تا مزهی ماست، تا طراوتِ سبزي
آنجا نان بود و استكان و تجرّع
حنجره مي سوخت در صراحتِ وُدكا
***
باز كه گشتم
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه هاي جراحت
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي
زخمي مي كرد.
سلامان و ابسال...
ما را در سایت سلامان و ابسال دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ahmadezatiparvar بازدید : 186 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 0:12