«بی روزها عروسک»‏ ازکتاب:ماهیچ، ما نگاه، سهراب سپهری

ساخت وبلاگ

«بی روزها عروسک»‏ ازکتاب:ماهیچ، ما نگاه، سهراب سپهری

‏ این وجودی که در نورِ ادراک،

مثل یک خوابِ رعنا نشسته،

روی پلکِ تماشا،

واژه های تر و تازه می پاشد.‏

چشم‌هایش

نفیِ تقویمِ سبزِ حیات است.‏

صورتش مثل یک تکّه تعطیلِ عهدِ دبستان، سپید است.‏

‏ ‏

سال‌ها این سجودِ طراوت

مثل خوشبختیِ ثابت

روی زانوی آدینه‌ها می نشست.‏

صبح‌ها مادرِ من برای گل زرد

یک سبد آب می بُرد؛

من برای دهانِ تماشا

میوه‌ی کالِ الهام می‌بُردم.‏

‏ ‏

این تنِ بی‌شب و روز

پشتِ باغِ سراشیبِ ارقام،

مثل اسطوره می‌خفت.‏

فکرِ من از شکافِ تجرّد به او دست می‌زد.‏

هوشِ من پشتِ چشمانِ او آب می‌شد.‏

روی پیشانی مطلقِ او،

وقت از دست می‌رفت.‏

پشتِ شمشادها کاغذِ جمعه‌ها را

اُنسِ اندازه‌ها پاره می‌کرد.‏

این حراجِ صداقت،

مثل یک شاخه‌ی تَمرِ هندی،

در میانِ من و تلخیِ شنبه‌ها سایه می‌ریخت.‏

یا شبیهِ هجومی لطیف،

قلعه‌ی ترس‌های مرا می‌گرفت.‏

دستِ او مثل یک امتدادِ فَراغت،

در کنارِ «تکالیفِ» من محو می‌شد.‏

‏ ‏

‏(واقعیت کجا تازه‌تر بود؟

من که مجذوب یک حجمِ بی‌درد بودم،

گاه در سینیِ فقرِ خانه،

میوه‌های فروزانِ الهام را دیده بودم.‏

در نزولِ زبان، خوشه‌های تکلّم صدادارتر بود.‏

در فسادِ گُل و گوشت،

«بیروزها عروسک»

نبضِ احساسِ من تند می‌شد.‏

از پریشانیِ اطلسی‌ها

روی وجدانِ من جذبه می‌ریخت.‏

شبنمِ ابتکارِ حیات،

روی خاشاک برق می‌زد.)‏

‏ ‏

یک نفر باید از این حضورِ شکیبا،

با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.‏

یک نفر باید این حجمِ کم را بفهمد،

دستِ او را برای تپش‌های اطراف معنی کند.‏

قطره‌ای وقت،

روی این صورتِ بی مخاطب بپاشد.‏

یک نفر باید این نقطه‌ی مَحض را

در مدارِ شعورِ عناصر بگرداند.‏

یک نفر باید از پشتِ درهای روشن بیاید.‏

‏ ‏

گوش کن، یک نفر می‌رود روی پلکِ حوادث:‏

کودکی رو به این سمت می‌آید.‏

**

این شعرزیبا و موزون(فعولُن فعولُن فعولُن) درباره‌ی کودکی و خاطراتِ به یاد ماندنی‌آن است. شاید عنوان شعر را بتوان اینگونه معنا نمود: روزهای بدونِ عروسک؛ یا : عروسکی بدونِ روزها. منظورشاعر این است که اکنون دربزرگسالی دیگر روزی برای به سر بُردن با عروسک باقی نمانده‌است. قبلاً، وقتی کودک بودیم:

زندگی چیزی بود ، مثل یک بارشِ عید، یک چنارِ پُر سار.

زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت ، حوضِ موسیقی بود.

(صدای پای آب)

عروسک، نمادِ کودکی است. شاعر هنگامِ یادکرد ازکودکی‌اش، به«صفی از نور و عروسک» اشاره می‌کند. ازهمینجا می‌توان به نقشِ عروسک درکودکی شاعر پی‌بُرد. پس«بیروزها عروسک» یعنی روزهای بدون عروسک؛ یعنی بزرگسالی. «وجودی که درنورِ ادراک» نشسته، خود شاعر است که اکنون درفضای ادراک زندگی می‌کند نه احساس. ادراک، مشخصه‌ی بزرگسالی و احساس، ویژه‌ی کودکی است. شاعر درپرتو ادراک، به یادآوری احساس‌های کودکی خویش مشغول است. «مثلِ خوابِ رعنا» یعنی چه؟ سپهری درشعر«ساده رنگ» ازمجموعه‌ی «حجم سبز» سه بار از«رعنا نام برده‌است:

من در ایوانم، رعنا سَرِ حوض

رخت می‌شوید رعنا.

و:

مادرم می‌خندد

رعنا نیز.

رعنا باید دایه یا خدمتکارِ شاعربوده‌باشد. نامِ خواهران سپهری را می‌دانیم: همایون‌دُخت، پریدخت و پروانه. رعنا احتمالاً خواب‌هایش را برای شاعر تعریف می‌کرده‌است. اکنون شاعر ادراک‌های خود دربیداری را به«خوابِ رعنا» تشبیه‌می‌کند که تماشایی و تعریف کردنی‌است. او روی احساس‌های کودکی‌خود، واژه‌های تر و تازه می‌پاشد و به به یادآوردنشان، آن ها را تازه می‌کند. چشم‌های شاعر«تقویمِ سبزِ حیات» را نفی می‌کند و بی توجه به گذشتِ بهارانِ بسیار، خود را به دوره‌ی کودکی می‌رسانَد. صورتش، ازشوق و شادی«مثلِ یک تکه تعطیلِ عهدِ دبستان سپید است».

«سُجودِ طراوت»استعاره ازکودکی و نوجوانی است که سال‌ها، روزهای جمعه، بهترین وثابت‌ترین خوشبختی او به شمار می‌رفت. هرصبحِ آدینه، شاعر، می‌دید مادرش به گُل‌ها آب می‌داد و به شاعر الهام می بخشید که به وصفِ آن صحنه‌ها بپردازد. تنِ شاعر، که شب و روز نمی‌شناخت، پشتِ باغی که ارقامِ عُمرش را پایین می‌بُرد(سراشیبِ ارقام) به دوران اسطوره‌ای کودکی بازمی‌گشت و درآنجا آرام می‌گرفت. فکرِ او از لابلای شکاف‌های زمان، کودکی را از واقعیتِ اکنون زندگی(بزرگسالی) انتزاع و جدا می‌کند و با لذت به آن دست می‌زند.«هوشِ من پشتِ چشمانِ او آب می‌شد.»

بعد شاعر به گذرانِ وقت درکودکی اشاره می‌کند و این که مشق‌های روزجمعه، با نشاطِ بی‌آلایشِ و انس با درخت‌ها نادیده گرفته می‌شد. صداقتِ شورِ کودکانه دروقت گذرانی، موقتاً میان شاعر و روزشنبه و رفتن به کلاس، سایه می‌انداخت و تلخی‌شنبه را از یاد می‌زُدود. شادی، شبیهِ هجومی لطیف، قلعه‌ها ترس کودک را فتح و هراس از معلم و مدرسه را نابود می‌کرد. دستِ ترس، با فراغتِ مداومِ آدینه، درکنارِ «تکالیف» مدرسه محو می‌شد.

سپهری دربخش بعدی شعر(که درمیانِ پرانتز آمده) پرسشی به میان می‌آوَرَد: واقعیتِ زندگی درکجا تازه تراست؟ در دنیای کودکی که آدمی مجذوبِ یک حجمِ بی‌درد(وجود و واقعیتِ جسمانی کودک) می‌شود یا در دورانِ فراموشی احساس‌ها و آغاز ادراک‌های بزرگسالی؟ البته شاعرمی‌داند که زمان را نمی‌توان متوقّف ساخت و همیشه درکودکی ماند؛ اما آیا حفظِ احساس‌های نابِ کودکانه نیز ناممکن است؟ درپرتو احساس می توان«میوه‌های فروزانِ الهام را دید». درسکوت‌های کودکانه(نزولِ زبان) خوشه‌های تکلّم، پُربارتر و رَساتر است. دربزرگسالی آموخته‌ایم که بیشتر حرف بزنیم(صعودِ زبان) اما زیانی که می‌بریم این است که دروازه‌های احساس را به روی خود می‌بندیم. در حسِ کودکانه، با دیدنِ پژمردگی گیاهان و مرگِ جانوران(فسادِ گُل و گوشت) احساس آدمی شدیدتر  و نبضِ حسِ ناب، تندترمی‌زند. دربزرگسالی، بی اعتنایی به رنج دیگران شیوه‌ی زندگی ما می‌شود و دیگر پریشانیِ اطلسی‌ها نظرِ وجدانمان را جذب و جلب نمی‌کند.

زندگی راستین درهمان خاشاک‌هایی که کودک روی آن‌ها بازی می‌کند، درخشش و برجستگی بیشتری دارد. باید به حجمِ کمِ زندگی و سفرهای تدریجی باغ ها(تغییر فصول و گذران سال‌ها) پی‌ببریم و ازحضورِ صبورانه‌ی خود دربرابر بی‌احساسی‌ها دست برداریم و دستِ خود را برای تپش‌های زندگی دراطرافِ خود آماده‌ی حرکت و یاری نماییم. دربزرگسالی، دیگر چهره‌ی زندگی را مخاطب قرارنمی‌دهیم و به آن نمی‌نگریم. به«قطره‌ای وقت» نیاز داریم تا آن را به صورتِ زندگی بپاشیم و ازخوابِ بی اعتنایی بیدارش کنیم. باید احساسِ زندگی را درنقطه‌ی مرکزی شعورِ خود جای دهیم. چگونه؟

گوش کنید! کودکی و احساس کودکی دارد به سمتِ ما می‌آید. مَقدمش را گرامی بداریم. با احساسِ کودکانه، به ادراک‌های بزرگسالیِ خود، جلوه‌ای مبتکرانه ببخشیم!

سلامان و ابسال...
ما را در سایت سلامان و ابسال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmadezatiparvar بازدید : 204 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 0:12