تحلیل شعر«هم سطر، هم سید» ازکتاب:ماهیچ مانگاه سپهری

ساخت وبلاگ

هم سطر، هم سپید:

 صبح است

گنجشکِ مَحض می‌خوانَد.

پاییز، روی وحدتِ دیوار

 اوراق می‌شود.

 رفتار آفتابِ مُفرّح، حجمِ فساد را

از خواب می‌پرانَد.

یک سیب،

در فرصتِ مُشَبّکِ زنبیل می‌پوسد.

حسّی شبیهِ غربتِ اشیا،

از روی پلک می‌گذرد.

 بین درخت و ثانیه‌ی سبز،

تکرارِ لاجورد با حسرتِ کلام می‌آمیزد.

اما ای حرمتِ سپیدی کاغذ!

نبضِ حروفِ ما

 در غیبتِ مُرکّبِ مَشّاق می‌زند.

در ذهنِ حال، جاذبه‌ی شکل از دست می‌رود.

 باید کتاب رابست.

باید بلندشد،

 درامتدادِ وقت، قدم زد.

گُل را نگاه کرد.

ابهام را شنید!

باید دوید تا تهِ بودن.

باید به بوی خاکِ فنا رفت.

 باید به مُلتَقای درخت و خدا رسید.

باید نشست،

نزدیکِ انبساط، جایی میان بی‌خودی و کشف.

**

این شعرِ زیبا وزن و آهنگی غمگین دارد:مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن=وزن مضارع. در بامدادِ پاییزی، حالتی عرفانی به شاعر دست داده‌است. «گنجشکِ مَحض» اشاره به طبیعتِ ناب دارد که هنوز غوغای روز آن را پریشان نکرده‌است. صدای گنجشک درآن صبحِ پاییزی، خالص و بی‌آمیختگی با صداهای دیگر به گوش می‌رسد. آفتابِ پاییزی، روی دیوار افتاده‌ و به شکلِ دیوار درآمده که شاعر ازآن به «اوراق شدن» تعبیر نموده‌است. تابشِ خورشید، فرآیندِ فساد را شتاب می‌دهد و سیبِ درونِ زنبیل، زودتر می‌پوسد. آیا انسان نیز درحالِ پوسیدن نیست؟ آیا آدمیزاد هم درزنبیلِ زندگی چنین حالتی ندارد؟ پس باید پیش از پوسیدگی، زندگی را درشکلِ نابِ آن تجربه نمود. سیبی نباشیم که درزنبیلِ تنگناها بپوسیم. با طلوعِ خورشید، دوباره متولّد شویم و بیندیشیم که نخستین بار است به جهان چشم گشوده‌ایم. دراین صورت، همه چیز برای ما ترکیبی غریب و ناآشنا خواهد داشت. گویا تازه آن‌ها را می‌بینیم. ثانیه‌هایی که بردرخت می‌گذرد، سبز است و نگاهِ انسان به درخت نیز باید چنین باشد و زندگی را درختی سبزببیند. آسمان(لاجورد) درمیانِ شاخه‌های درخت، تکه تکه می‌شود و گویی تکرار می‌گردد. شاعرِ بااحساس، تمنایِ توصیفِ کلامی‌ این صحنه را دارد. اما حسرتی در دلش می‌مانَد؛ زیرا هیچ واژه یا جمله‌ای تواناییِ توصیف آن را ندارد. نزدِ احساس و اِدراکِ شاعر، حروفی هست که درغیبت و نبودنِ وسائلِ نوشتن(مُرَکّب و...) بهتر جلوه‌گری دارد. آنگاه که تصمیم می‌گیرد آن‌ها را روی کاغذ بیاورد، به تمامی چیزی می‌شود که با احساسِ شاعر تفاوت و مُباینت دارد. شاعر چیزی دیده که قابلِ بیان نیست. با نوشتن، همه چیز نابود می‌شود. وقتی درحالِ تماشای طبیعت هستیم، «جاذبه‌ی شکل» ازمیان می‌رود؛ یعنی نقاشی کردن و نوشتنِ آنچه می‌بینیم، جذابیتی ندارد. پس باید کتاب را بست. باید ازنوشتن دست برداشت. باید ازتماشا لذت بُرد. باید با طبیعت، یگانه شد. باید تا «تَهِ بودن» رفت و دید که «تَهِ»آن، «فنا»ست. «فنا» ازسویی یادآورِ «هیچ» است که از واژه‌های دوست  داشتنی سپهری است و با«نیروانا»(آرامشِ مطلق) یکی است. ازسوی دیگر، یادآورِ آخرین مرحله‌ی کمال انسانی در«سیر و سلوک» عارفانه است. واژه‌های عرفانی دیگر مانند: انبساط(بَسط)، بی‌خودی و کشف قابل توجه است. درهمین مرحله می‌توان به«مُلتقای درخت و خدا» رسید و درحالتی«بی‌خود» به کشف و مکاشفه‌ی این حقیقت نائل شد که درطبیعت، درخت با خدا ملاقات می‌کند و می‌تواندبگوید:«اِنّی اَنَاالله» من خداهستم. اگردرخت  ملتقای(جای به هم رسیدن) طبیعت و خداست، چرا آدمی چنین نباشد. به قول شیخ محمود شبستری(عارف قرن هشتم هجری)

رواباشد«اَنَاالحق» از درختی    چرا نَبوَد رَوا از نیکبختی؟ 

سلامان و ابسال...
ما را در سایت سلامان و ابسال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmadezatiparvar بازدید : 237 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 0:12