سَلامان و اَبسال
دربارهی داستان سلامان و ابسال، تحقیق ها و بررسی های بسیاری انجام گرفتهاست. اما بسیاری ازآن ها اکنون در دسترس جوانان و دوستداران شعرهای فلسفی نیستند و یا نثرکتاب ها و پژوهش ها به قدری سنگین و عالمانه است که برای جوانان امروزی چندان خوشایندنیست. با اینهمه، حیف بود که برخی علاقمندان از محتوای این کتاب زیبا و شریف بی بهره بمانند. پس با احترام به همهی پیشکسوتان دانشور و بهرهمندی از نتیجهی تحقیقهایشان، چکیدهای ازآن ها را همراه با دریافتهای شخصیخود تقدیم به دوستداران ادب فارسی میکنم. امید که سودمند یا سرگرم کننده باشد.
سَلامان و اَبسال یکی ازهفت مثنوی (هفت اورنگ) نوارالدین عبدالرحمن جامی، شاعرقرن نهم(درگذشته به سال:898قمری) است. این مثنوی که هزاروصدوسیودو بیت دارد، برهمان وزن مثنوی مولوی(فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلُن= رَمَل مُسدّس محذوف) سروده شده و چنین آغازمیشود:
ای به یادت تازه، جانِ عاشقان زآبِ لطفت تر، زبانِ عاشقان
ازتو بر عالَم فُتاده سایهای خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان، افتادهی آن سایهاند مانده در سودا ازآن سرمایهاند
بیتهایی که نقل می شود ازاین کتاب است:
حَی بن یَقظان و سلامان و ابسال، به کوشش: دکترضیاءالدین سجادی، انتشارات سروش، چاپ اول1374
پیش ازآن که وارد اصل داستان بشویم، میگوییم که این مثنوی کوتاه ازچندجهت ارزش دارد. ما به ارزشهای دیگرآن نخواهیم پرداخت و فقط ارتباط آن را با مفاهیم فلسفه ی اسلامی مورد بررسی قرارخواهیم داد. اما دریغ است که به یک مورد آن اشاره نشود. درپایان کتاب، شاه به فرزندش وصیت می کند که :
ای پسر! مُلکِ جهان جاویدنیست بالغان را غایتِ امیدنیست
پیش ازآن کاید به سر این کِشتزار دولتِ جاوید را تخمی بکار!
هرعمل دارد به علمی احتیاج کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود داری، روش میکن برآن وانچه نی، میپُرس از دانشوران!
کیسهی مظلوم را خالی مکن! پایهی ظالم به آن عالی مکن!
آن، فتد در فاقه و فقرِ شگرف وین، کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت! خَم شود ازبارِ هردو، گردنت
جهدکن تا هرخطا و هرخلل گردد ازعدلت به ضدِ خود بَدَل
از وزیران نیست شاهان را گزیر لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوالِ ممالک را تمام تا دهد برصورتِ احسن نظام (ص244)
آنکه باشد از وزیر اندرنَفیر، پرسشِ او را میفکن با وزیر
هم به خود تفتیش کن آن حال را ساز عالی، پایهی اقبال را!
اگرسیاستمداران ما به همین چندبیت جامی توجه میکردند، هم خودشان روزگاربهتری داشتند و هم مردم حال و روزی بهتر. اما دریغ!
پیش ازهرچیز چکیدهی داستان را به روایتِ جامی باهم میخوانیم:
شهریاری بود دریونان زمین چون سکندر، صاحبِ تاج و نگین
این شاه فرزندی نداشت و هرگز با هیچ زنی ارتباط برقرارنکرده بود.؛ پس از وزیرِ خردمندِ خویش، چاره جُست. آن حکیم، صورتی شبیهِ انسان ساخت و نطفهی شاه را درآن قرارداد و نطفه شکل گرفت و به کودکی تبدیل شد.(مانند بارداری خارج از رَحِمِ امروز). نامِ کودک را«سَلامان» گذاشتند.
چون نبود ازشیرِ مادر بهرهمند، دایهای کردند بهرِ او پسند
دلبری درنیکوی، ماهِ تمام! سالِ او ازبیست کم«اَبسال» نام
نازک اندامی که از سرتا بهپای جُزوجُزوش خوب بود و دلربای
او«سلامان» را شیرداد و پرورد و بزرگ کرد. شاهزاده در فنون ورزشی و رَزمی چون چوگان بازی و تیراندازی به مهارت دست یافت. «اَبسال» عاشق«سلامان»شد. برای دلربایی، عشوهگری آغازنمود. سلامان نیز به اوشیفته گشت. چندی از نشاندادن احساس خویش خودداری کرد. اما سرانجام:
چون سلامان مایلِ ابسال شد، طالعِ ابسال، فرخ فال شد
تا شبی، سویش به خلوت راه یافت نقدِ جان بردست، پیشِ او شتافت
هردو را ازبوسه شدآغازِ کار زان که بوس آمد قَلاووزِ کنار!
بس که میسودند باهم لب به لب، شد لبالب هردو را جامِ طَرب
گرچه لبهاشان به هم بسیارسود، ماند باقی آنچه اصلِ کاربود!
بهرِ سودایی که در سر داشتند، پردهی شرم ازمیان برداشتند
ازوصال هم بهرهمندشدند و به خواب فرورفتند. روزبعد و روزهای دیگر، تشنهتر ازپیش درآغوش یکدیگر میخزیدند:
روز، هفته، هفته شدمَه، ماه سال ماه و سالی خالی از رنج و ملال
پادشاه و حکیم، ازکار آن دو آگاه شدند و به سرزنشِ سلامان پرداختند:
برنصیحت یافت کار اول قرار کزنصیحت نیست بهتر هیچ کار
ازنصیحت، ناقصان کامل شوند وَز نصیحت، مُدبِران مُقبِل شوند
شاه به فرزندش گفت:
ـ عزیزم! چشمِ امیدم به توست. سالها رنج بُردم تا گُلی چون تو به دست آوردم. ازمعشوقهی بیخِرَد دست بردار تا به خوشبختی راستین برسی. کارِ تو چوگان بازی و اسبسواری و آمادگی برای میدانِ رَزم است نه پرداختن به عشقوَرزی و بَزم.
سلامان پاسخ داد:
ـ هرچه بگوید میپذیرم. اما دلم برای ابسال بیقرار است. حکیم گفت:
خازنِ گنجینهی آدم تویی نُسخهی مجموعهی عالَم تویی!
قدرِ خود بشناس و مَشمُر سَرسَری خویش را، کزهرچه گویم برتری
کسی که که توراآفرید، حرفِ حکمت و خِرَد در دلِ پاکت نوشت. سینهات را از نقشهای دنیایی پاک کن و به جهانِ معنا روی بیاور تا دلت سرشار از معانی الهی گردد و ازمعرفت برخوردار شوی. شاهدپرستی و عشقبازی را رها کن!
سلامان پاسخ داد:
ـ سخنِ شما درست و مطابق با حکمت است اما عشق به شاهدِ زیباروی، درسرشتِ من نهفتهاست و من توانایی پرهیز و گریز ازآن ندارم.
نیست از دستِ دلِ رنجورِ من صبر برفرمودهات مقدورِ من
بارها با خویش اندیشیدهام درخلاصی زین بلا پیچیدهام
لیک چون یادم ازآن ماه آمدهست جانِ من درناله و آه آمدهست
درتماشای رُخِ آن دلپسند نه نصیحت مانده دریادم نه پند
لیک بر رای مُنیرت روشن است کاختیارِ کار، بیرون از من است
هرچه آن را من زِ اول قابلم کی توانم کز وی آخر بُگسلم؟
سلامان تصمیم گرفت با ابسال ازشهربگریزد. شبانه برکجاوهای نشستند و ازشهر دورشدند. پس ازیک هفته به ساحلی رسیدند. بر زورقی نشستند و به سوی جزیرهای باصفا و خُرّم راندند:
هردو شادان همچو جان و تَن به هم هردو خُرّم، چون گُل و سوسن به هم
نی مَلامت پیشه با ایشان به جنگ نی نفاق اندیشه با ایشان دو رنگ
قصه کوته، دل پُر ازعیش و طرب هردو میبُردند روزِ خود به شب
شاه «آیینهی گیتینمای» را به کارگرفت و به جستوجوی آنان پرداخت:
هردو را عشرت کُنان دربیشه دید وَز غمِ ایّام، بیاندیشه دید
شاه چون جمعیتِ ایشان بدید، رحمتی آمد بر ایشانش پدید
هرنوع وسایلِ آسایش و آرامش برای آنان فرستاد:
ای خوش آن روشن دلِ پاکیزه رای کآوَرَد شرطِ مُرُوّت را به جای
هرکجابیند دوهمدم را به هم، خورده جامِ شادی و غم را به هم،
جانشان، صافی زِ رنگِ تفرقه جامشان ایمن زِ سنگِ تفرقه،
اندر آن اقبالشان یاری کند وَاندر آن دولت، مددکاری کند
نی که ازهم بُگسلد پیوندشان وَافکنَد بر رشتهی جان، بَندشان
هرچه براربابِ آفات آمدهست یکسر ازبهرِ مُکافات آمدهست
نیک کن تا نیک پیش آید تو را بَدمکن تا بَد نفساید تو را!
حکایتِ مُکافات یافتن پرویز آنچه با فرهاد کرد، از شیرویه
کوهکن کَانبازیِ پرویز کرد، روی در شیرینِ شورانگیزکرد،
دید شیرین، سوی خود، میلِ دلش شد به حُکمِ آن که دانی، مایلش
غیرتِ عشق، آتشِ سوزان فَروخت خرمنِ تسکینِ خسرو را بسوخت
کرد، حالی، حیلهای تا زالِ دَهر، ریخت اندرساغرِ فرهاد زَهر
رفت آن جان، پُرامید و پُرهوس ماند با شیرین همین پرویز و بَس!
چرخِ کینهکش همان آیین نهاد! درکفِ شیرویه، تیغِ کین نهاد
تا به یک زخمش، زِ شیرین ساخت دور وَز سَریرِ عشرتش، انداخت دور!
شاه با نیایش و افسون، فرزند را به ناتوانیِ جنسی دچار ساخت. سلامان:
روی او میدید و جانش میتپید لیک با وَصلش نیارستی رسید
تشنه را زین سختتر چِبوَد عذاب؟ چشمه پیشِ چشم و لب محروم ازآب!
سلامان دانست که این ناتوانی، اثرِ افسون و نیایشِ پدر است. پیش او رفت. پدر، شادمان از دیدارِ فرزند، از او خواست دست ازشاهدپرستی و عشقوَرزی بردارد و به حکومت بپردازد. شرایطِ حکومت یعنی: حِکمت، عفّت، شجاعت و جود(بخشندگی) ایجاب میکند که از شهوتپرستی و توجه به زن پرهیزشود. سلامان، خسته ازاین پندها، به صحرایی گریخت و آتشی برافروخت و با ابسال به درون آن رفت. ابسال سوخت و سلامان با همتِ و افسونِ پدر، زنده ماند.
چون سلامان کوهِ آتش برفروخت، وَاندرو، ابسال را چون خَس بسوخت،
رفت همتای وی و یکتا بماند چون تنِ بیجان، ازاو تنها بماند
نالهی جانسوز برگردون کشید دامنِ مُژگان، زِ دل درخون کشید
هرشب آوردی به کُنجِ خانه روی با خیالِ یارِ خویش، افسانه گوی
کای زِ هجرِ خویش، جانم سوخته وَزجمالِ خویش، چشمم دوخته!
عُمرها بودی اَنیسِ جانِ من نوربخشِ دیدهی گریانِ من
دستِ بیدادِ فلک کوتاه بود کارِ ما برموجبِ دلخواه بود
شب همی خفتیم درآغوشِ هم رازگویان، روز سر درگوشِ هم
کاش چون آتش همی افروختم، تو همی ماندی و من میسوختم!
شاه درکارفرزند، ناتوان ماند و ازحکیم چاره جُست. حکیم، سلامان را نزد خود بُرد. هرگاه سلامان به یادِ ابسال میافتاد، بادهای خاص به او مینوشاند. سلامان درمستی، ابسال را درنظرِ خویش حاضرمییافت و با او به عشقوَرزی میپرداخت.
یک دوساعت، پیشِ چشمش داشتی در دلِ او، تخمِ تسکین کاشتی
یافتی تسکین چو آن رنج و اَلَم، رفتی آن صورت به سَرحدِ عَدَم
همّتِ عارف چو گردد زورمند، هرچه خواهد آفریند، بیگزند
گاهی حکیم درمیانِ سخن، از زیبارویی به نام«زُهره»(ناهید، ستارهای درآسمان) یاد میکرد و چندان از زیبایی او شرح میداد که سلامان مایل به دیدارش میشد:
این سخن چون بارها تکراریافت در درون، آن میل را بسیاریافت
شاهزاده کمکم، عاشق زیباییِ معنوی زُهره یاهمان ستارهی درخشان آسمانی میشود:
نقشِ ابسال از ضمیرِ او بِشُست مِهرِ روی زُهره بر وی شد درست
چون سلامان ازغمِ ابسال رَست، دل به معشوقِ همایون فال بست.
دامنش زآلودگیها پاک شد همّتش را روی در افلاک شد
شاهِ یونان، شهریاران را بخواند سرکشان و تاجداران را بخواند
زان همه لشکر کش و لشکر که بود، با سلامان کردبیعت هرکه بود
شَه، مُرَصّع اَفسرش برسرنهاد تختِ مُلکش، زیرِ پای از زَر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد رسمِ کشورداریاش تعلیم کرد.
داستان درهمین جا به پایان میرسد. جامی سپس به رمزگشایی از شخصیتهای داستان میپردازد:
باشد اندرصورتِ هرقصّهای خُرده بینان را زِ معنی حِصّهای
صورتِ این قصه چون اتمام یافت بایدت ازمعنی آن کام یافت
پیش ازآن که خیلی کوتاه به معنیهای رمزی قصه بپردازیم، باید بگوییم که اصل داستان«سلامان و ابسال» یونانی است. درمتن داستان نیز به پادشاه یونان اشاره شد. نخستین بار«حُنین ابن اسحاق» (درگذشته به سال260قمری) این داستان را از یونانی به عربی ترجمهکرد. روایت جامی دقیقاً برمبنای ترجمهی حُنین بن اسحاق است. هیچ شاعری نه پیش ازجامی و نه پس از او، دربارهی این داستان سخنی نگفتهاست. اما درمتنهای فلسفی(از ابن سینا گرفته تا خواجه نصیر و ملاصدرا) ازآن به تفصیل سخن به میان آورده و به شرح و رمزگشایی آن پرداختهاند. در روزگارما نیز بزرگانی از حیطهی ادب و فلسفه مفصل به آن پرداختهاند؛ ازجمله:
بدیعالزمان فروزانفر درکتاب«زندهی بیدار»(انتشارات بنگاه ترجمه و نشرکتاب، چاپ اول1334)
هانری کُربَن(حَی بن یَقظان: ابن سینا، ترجمه و شرح فارسی منسوب به جوزجانی، مرکز نشردانشگاهی، چاپ سوم1366)
تقی پورنامداریان درکتاب«رمز و داستانهای رمزی درادب فارسی» انتشارات علمی و فرهنگی،چاپ سوم1368
و کاملتر و مبسوط تر ازهمه:سیدضیاءالدین سجادی درکتاب«حَیّبن یَقظان و سلامان و ابسال»(انتشارات سروش، چاپ اول1374) که همهی اخبار و آگاهیهای مربوط به سلامان و ابسال را نقل و شرح نمودهاست. برای آگاهی از روایتهای مختلف این داستان و شرحهای آن باید به همین کتاب مراجعه نمود.
درهمهی شرحها و رمزگشاییها، پادشاه خدا است(که فرزندی ندارد) و حکیم، فیضِ الهی یا «عقل فعّال یا عقل دهم» که ترتیبِ امورجهان و انسان برعهدهی اوست. سلامان همان عقل نظری(به نوعی جانشین خدا در زمین) و ابسال نیز نفس یا عقل عملی است. گاهی نیز ابسال مجموعهای از زیباییهای زمینی و شهوات و هوسهاو..است. ازاین جهت، داستان نوعی بیان فلسفی از پیدایش عقل و نفس و مراتب هستی و بقای نفس و اصالت معنا و...است. اما نکتهای که هیچیک از شارحان و مفسران به آن کمترین اشارهای نکردهاند همان است که ما قصد بیان آن را داریم.
پیشتر در مقالههای مربوط به شیخ صنعان نمونههایی ذکرشد که نشان میداد عشق برای بشر ضروری است؛ آن هم نه عشق آسمانی و الهی و عرفانی، بلکه همین عشق زمینی و جسمانی و جنسی. به گمان این بنده، داستان«سلامان و ابسال» نیز درهمین مجموعه داستانها جای میگیرد و بر ضرورت و لزوم عشق انسانی برای رسیدن به عشق عرفانی و آسمانی تاکیدمیکند.
شاه درداستان«سلامان و ابسال» ازطریق غیرانسانی دارای فرزند میشود. بدینگونه معلوم است که فرزندی ندارد و نماد«خدا»است. سلامان اما انسان است؛ زیرا درجایی چون رَحِم پرورش مییابد. او نه همین به یاری«دایه» که دختری کمتراز بیست سال است بزرگ میشود، پس از رسیدن به بلوغ انسانی نیز به همین دایه عشق میورزد. عشق البته جسمانی و جنسی است. توصیفها چنان روشن و آشکاراست که نمیتوان آن ها را به گونهای دیگر تفسیرنمود:
بس که میسودند با هم لب به لب شد لبالب هردو را جامِ طرب
جامی داستان را با بیانی عاشقانه آغاز کردهاست:
ای به یادت تازه جانِ عاشقان زآبِ لطفت، تَر زبانِ عاشقان
ازتو بر عالَم فُتاده سایهای خوبرویان را شده سرمایهای
عاشقان، افتادهی آن سایهاند مانده در سودا ازآن سرمایهاند
یعنی داستان«سلامان وابسال» حکایتی است ازعشق سایهوار. سایه البته به خداتعلق دارد. عاشقان زمینی باید عشق را ازهمین سایهها آغازکنند. اگرنتوانیم به سایهی حق عشق بورزیم، صلاحیت و توانایی محبت به خودش را کسب نخواهیم کرد. عشق به سایهها، تمرینی برای عشق به صاحب سایه است. ازاینهاگذشته، عشق درسرشت و سرنوشت انسان عجین و آمیختهشدهاست. به قول آن حکیم خطاب به سلامان:
خازنِ گنجینهی آدم تویی نُسخهی مجموعهی عالَم تویی!
قدرِ خود بشناس و مَشمُر سَرسَری خویش را، کزهرچه گویم برتری
گنجینهی آدم چیست که سلامان خازن و خزانه دارِ آن است؟ ادبیات فارسی پُراست از بیانهایی که همگی«گنج» را همان عشق دانستهاند. فقط یک مورد ازحافظ:
فقرِ ظاهر مبین که حافظ را سینه گنجینهی محبتِ اوست
یا:
سلطانِ ازل، گنجِ غمِ عشق به ما داد تا روی در این منزلِ ویرانه نهادیم
درادب فارسی تناقضی شگفت هست: ازیک سو در داستانهای عاشقانهی فارسی، زن جلوه گاهِ عشقی راستین است و مَظهرِ عشقِ الهی شمرده میشود و ازسوی دیگر در داوریهای شاعران و عارفان، سخت نکوهیده و موجودی اهریمنی محسوب میگردد. درهمین داستان «سلامان و ابسال» مینگریم که«ابسال» نماد و مَظهر عشق به سایهی خدا و گذرگاهِ محبتِ انسانی به عشق خدایی است؛ اما جامی به عنوانِ شاعر و سخنگوی عُرفِ مردانه و روزگارِ خویش، خشنترین توصیفها را دربارهی زن ارائه میکند:
چاره نَبوَد اهلِ شهوت را زِ زن صحبتِ زن هست بیخِ عُمرکَن!
زن چه باشد؟ ناقصی درعقل و دین هیچ ناقص نیست درعالَم چنین!
دور دان از سیرتِ اهلِ کمال ناقصان را سُخره بودن ماه و سال
پیشِ کامل کان به دانش سَروَر است سُخرهی ناقص، زِ ناقص کمتراست
برسَرِ خوانِ عطای ذوالمِنَن نیست کافرنعمتی بَدتر زِ زن!
گرهمی صدسال زن را سیم و زَر، پای در زَرگیری او را تا به سَر،
جامه از دیبای شُشتَر دوزیاش خانه از زرّین لَگن افروزیاش،
لعل و دُر آویزهی گوشش کنی شِربِ زَرکش، سِترِ شب پوشش کنی،
هم به وقتِ چاشت، هم هنگامِ شام خوانَش آرایی به گونهگون طعام،
چون شود تشنه، به جامِ گوهری آبش از سرچشمهی کوثر دهی،
میوه چون خواهد زِ تو همچون شَهان نارِ یزد آری و سیبِ اصفهان،
چون فُتَد از داوری در تاب و پیچ، جمله اینها پیشِ او هیچ است، هیچ!
گویدت کای جانگدازِ عُمرکاه! هیچ چیز ازتو ندیدم هیچگاه!
گرچه باشد چهرهاش لوحِ صفا، خالیاست آن لوح از حرفِ وفا!
درجهان از زن وفاداری که دید؟ غیرِ مَکّاری و غَدّاری که دید؟
سالها دست اندر آغوشت کند، چون بِتابی رو، فراموشت کند.
گرتو پیری، یارِ دیگر بایدش همدمی ازتو قویتر بایدش
چون جوانی آید او را درنظر، جای تو، خواهد که او بندد کمر!
(سلامان و ابسال، دکترضیاءالدین سجادی، صص210-211ومثنوی هفت اورنگ، به تصحیح مرتضی مدرسی گیلانی، چاپ اول1337صص330-331وسلامان و ابسال جامی، به تصحیح رشیدیاسمی،چاپ اول1306صص54-56)
اینگونه داوری دربارهی زن، دیرینهای کهن دارد و به پیش ازاسلام برمیگردد. گویا با آموزشهای «مانی» چنین رویکردی به زن پدیدآمد و پس ازاسلام شدیدترشد. داستان این تحقیر، بسیار مفصل است و درجای دیگرباید به آن پرداخت. البته پژوهشگران بسیاری به این موضوع پرداختهاند؛ ازجمله دکترجلال ستّاری درکتاب: سیمای زن درفرهنگ ایران، انتشارات مرکز،چاپ سوم1384 که باید به آن مراجعه نمود.
**
بدنیست برخی ازرمزگشاییهای داستان را اززبان جامی بشنویم:
صانعِ بیچون، چو عالَم آفرید عقلِ اول را مقدّم آفرید
دَه بُوَد سِلکِ عقول ای خُرده دان! وان دَهم باشد مؤثّر درجهان
کارگر چون اوست درگیتی تمام، عقلِ فعّالش ازآن کردند نام
اوست درعالَم مُفیضِ خیر و شَر اوست درگیتی، کفیلِ نفع و ضَر
نیستش پیوندِ جسمانی و جسم گنجِ او مستغنی آمد زین طلسم
او به ذات و فعل خود، زینها جداست کرد بیپیوندِ اینها هرچه خواست
روحِ انسان، زادهی تأثیرِ اوست نفسِ حیوان، سُخرهی تدبیرِ اوست
او شَهِ فرماندهاست و دیگران زیرِ فرمانِ وی از فرمانبران
چون به تعتِ شاهی او آراستهاست «راهدان» از«شاه» او را خواستهاست
پس منظور ازشاه در داستان، عقل دهم یا عقل فعال است.
برجهان، فیضی که از وی میرسد بر وی از بالا پیاپی می رسد
پیشِ دانا، راه دانِ بوالعجب فیضِ بالا را «حکیم» آمد لقب
روحِ پاکش«لفظِ گویا» گشته اسم زاده زین عقل است، بیپیوند و جسم
هست بیپیوندیِ جسمش مُراد آنکه گفت:این ازپدر بیجُفت زاد
زادهای بس پاک دامان آمدست نامِ او زان رو«سلامان» آمدست
کیست«ابسال»؟این تنِ شهوت پرست زیرِ اَحکامِ طبیعت، گشته پست
تن به جان زندهست، جان ازتن مُدام گیرد از ادراکِ محسوسات کام
هردو زان رو عاشقی یکدیگرند جزبه جَبر، ازصحبتِ هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بودهاند؟ وز وصالِ هم درآن آسودهاند؟
بَحرِ شهوتهای حیوانیاست آن لُجّهی لذّاتِ نَفسانیاست آن
عالَمی درموجِ او مُستغرقند واند استغراقِ او، دور ازحقاند
چیست آن«ابسال» درصحبت، قریب؟ وان«سلامان» ماندن از وی بینصیب؟
باشد آن، تأثیرِ سِنِّ انحطاط طی شدن آلاتِ شهوت را بساط
کردهجا محبوبِ طبع، اندرکنار وآلتِ شهوت، فرومانده زِ کار
چیست آن میلِ سلامان سوی شاه؟ وان نهادن رو، به تختِ عِزّ وجاه؟
میلِ لذتهای عقلی کردن است رو به دارالمُلکِ عقل آوردن است
چیست آن آتش؟ ریاضتهای سخت تا طبیعت را زند آتش به رَخت
سوخت زان، آثارِ طبع و جان بماند دامن از شهواتی حیوانی فشاند
لیک چون عُمری به آتش بود خوی، گهگهش، دردِ فِراق آمد به روی
چیست زُهره؟ آن کمالاتِ بلند کز وصالِ آن شود جان ارجمند
زان، جمالِ عقل، نورانی شود پادشاهِ مُلکِ انسانی شود.
**
حیف است از حکایتهای زیبا و نکتهها شیرین و نَغزِ این منظومه، نمونههایی نقل نشود. جامی دربارهی این حقیقت که عاشق یا شاعر اگر از چیزی دیگر سخن میگوید، منظورش توصیفِ معشوق یا اعضای او یا وَصفِ احساسی است که در درون خود می یابد، حکایتی لطیف آوردهاست:
حکایتِ عاشقی که دفعِ گمانِ اغیار را وصفِ معشوق خود درلباسِ آفتاب و ماه و غیرِ آن کردی
عاشقی برگوشهای بنشستهبود گفتوگو با خویش درپیوسته بود
هردَم ازنو، داستانی ساختی ناشنیده قصهای پرداختی
گَه زِ مَه گفتی، گهی از آفتاب گاهی از برگِ گُلِ سُنبل نقاب
گه زِ قدّ سَرو کردی نکته راست گاه ازآن خَس،کِش زخاکِ پای خاست
غافلی از دور آن را میشنید خاطرش زان هرزهگویی میرمید
گفت با وی کای به عشقت رفته نام! عاشق ازمعشوقِ خود رانَد کلام
عاشق و نامِ کسان گفتن؟ که چه؟ گوهرِ وَصفِ خسان سُفتن که چه؟
گفت ای دور ازنشانِ عاشقان! فهم ناکرده زبانِ عاشقان
زآفتاب و مَه، غَرَض یارِ من است سِرّ این برنکته دانان روشن است!
من که گفتم:«لطف»، رویش خواستم ذکرِ سُنبل رفت، مویش خواستم
سَرو چِبوَد؟ قامتِ رعنای او من خَسَم، رُسته زِ خاکِ پای او!
گر تو واقف از زبانِ من شوی، جزحدیثِ عشق ازمن نشنوی!
(سجادی، صص220-221)
بخش زیر نیز دربیان سرنوشت آدمی زیبا و تأثیرگذاراست:
گُنبدِ گردون، عجب غمخانهای است! بیغمی در وی، دروغافسانهای است!
چون گِلِ آدم سرشتند از نخست، شد به قَدّش خلعتی صورت درست،
ریخت بالای وی از سَر تا قدم چِل صَباح، ابرِ بلا، بارانی غم!
چون چهل بگذشت، روزی تا به شب برسَرش بارید، بارانِ طَرَب
لاجرم، از غم، کس آزادی نیافت جز پس ازچِل غم، یکی شادی نیافت!
(ص241)
سلامان و ابسال...
ما را در سایت سلامان و ابسال دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ahmadezatiparvar بازدید : 201 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 19:38